سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 یک روز بر میگردم... مرد گفت :در را هم ببند ...با اشک رفت بچه اش 14 سالش شد برگشت ... خانمه که خیلی پیر شده بود به بابا پسر ش گفت فرار کن پسرت میخواد تو را بکشه ... پدر هاج و واج ... بر بر نگاه زنه میکرد خیلی ترسیده بود

 گفت من فقط یک دختر دارم و هیچ پسری ندارم.... همسرم هم تازه فوت کرده... زن قبلیم هم 15 سالی میشه که ازم جدا شده نه اشتباه اومدی
خانمه هم رفت به پسرش هم چیزی نگفت 5 سال بعد  بعد از یک سال پشت کنکوری بودن پسر قبول شد دانشگاه ... ترم دوم با یک دختر آشنا شد  و سخت بهش عشق ورزید تا جایی که به مادرش گفت من این دختر را میخوام مادر نشونی خانه دختر را خواست...بعد از چند روز که نشونی را مادر فهمید سخت به خودش پیچید....
تا اینکه رفتن خونه دختره با مادرش پدر هم نشسته بود ....مادر و پدر خیلی عجیب به هم نگاه میکردن پسره به مادرش گفت شروع کن به حرف زدن ولی مادر و پدر هر دو از این اتفاق خیلی وحشتناک رنجور بودن و می ترسیدن حفی بزنن...
ادامه میره مطلب بعدی


   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :24
بازدید دیروز :42
کل بازدید : 429919
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ